امروز 20 فروردین سال 92 بود . 2 روز میشه که عسل بدیعی بازیگر سینما ، زن سوم آقای فریبرز عرب نیا ، یه زن 36 ساله و مادر یه پسر کوچولو به خاک سپرده شد .
بعضی ها میگن خودکشی کرده . بعضی میگن مسموم شده . علت مسمومیت متانول یعنی نوعی الکل بنظر میاد .
توی دفترچه خاطراتش نوشته که امسال من شگفتی ساز میشم . و واقعا هم شد .
عسل بدیعی و خیلی از جوونای هم سن و سال اون ممکنه امسال از دنیا برن . شایدم خودم جزو اونا باشم . دهه بیست زندگیم تموم شد و امروز وارد دهه 30 شدم . بیهودگی همه زندگی ما ایرانی ها رو فراگرفته . میجنگیم برای نیازهای اولیه زندگی .
دغدغه هممون شده خوراک و پوشاک و مسکن . انگار همین دیروز بود که توی کتاب اجتماعی میخونیدم :
نیازهای اولیه انسان چیست ؟
خوراک - پوشاک - مسکن
احساس میکنم که همگی مریضی روحی داریم . عقده های فروخورده زیاد . عقده هایی که هر از گاهی سر بر میداره و باعث میشه به حقوق همدیگه تجاوز کنیم .
عسل بدیعی رفت و اعضای بدنشم اهدا کرد . اما ماهایی که موندیم و تقویم زندگی رو هر روز ورق میزنیم هیچ فکر کردیم که با این سرعت کجا داریم میریم ......
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد